با شكم خالي سيگار نكش!

مهدي موسوي
mousavi80@hotmail.com

قوري را كه از روي سماور برداشت، تلفن زنگ زد. در قوري را برداشته بود و ديده بود كه روي تفاله‌هاي خشك‌شده چاي كپك زده. قوري را برداشت و رفت طرف ظرفشويي. تفاله‌هاي خشك‌شده چاي را خالي كرد. چند بار توي قوري را آب گرداند و آن را توي سبد خالي كرد. تلفن هنوز زنگ مي‌زد. دست آخر قوري را گذاشت وسط لگن ظرفشويي و شير آب را باز كرد. شير آب را بيش‌تر باز كرد تا آب درست بريزد وسط قوري. آب با فشار، توي قوري مي‌ريخت و از آن بيرون مي‌آمد. بعد، همين‌طور كه خيلي تند، دست‌هايش را با پشت شورتش پاك مي‌كرد، از آشپزخانه بيرون آمد و به طرف تلفن رفت.

...دفعه دوم كه تلفن زنگ زد، چاي را دم كرده بود. صداي زنگ تلفن را كه شنيد، دويد طرف جالباسي و كتش را برداشت. آمد و نشست روي صندلي و هنوز زنگ دوم تمام نشده بود، گوشي را برداشت.
- الو... سلام.
گفت: «ببين، مي‌توني يك لحظه گوشي رو نگه داري؟...»
بلند شد و كتش را روي شانه‌اش انداخت. از توي جيب كوچك جلو كتش يك پاكت سيگار و يك كبريت درآورد. گوشي را برداشت. گفت: «الو...» و خنديد.
- هيچ چي... يك كار كوچولو داشتم.
... بلند خنديد. گوشي را با شانه‌اش نگه داشت و به زحمت، سيگاري از توي پاكت درآورد... دود سيگار را كه بيرون مي‌داد، گفت: «چرا اين‌قدر دير زنگ زدي؟» گفت: «خيلي منتظر بودم.» لبخند زد. كمي دور و برش را نگاه كرد و خاكستر سيگارش را روي دفترچه تلفن تكاند.
- تو بودي؟ ... اِ؟! ... نه‌خير، من شمردم؛ فقط شش تا زنگ زد.
گفت: «ببخشيد، دستشويي بودم عزيزم.» چند لحظه‌اي ساكت ماند. بعد، با صداي خيلي بلندي خنديد.
- راستي؟
گفت: «نه، من اصلاً از اين جور كارها بدم مي‌ياد.» و دوباره ساكت شد. وقتي ساكت مي‌شد، لبخند مي‌زد. فقط وقتي مي‌خواست به سيگارش پك بزند، ابروهايش را در هم مي‌كشيد و چشم‌هايش را ريز مي‌كرد تا دود نرود توي چشمش.
ابروهايش را در هم كشيد و گفت: «باشه، گوش مي‌كنم.» گفت: «چه قدر طول مي‌كشه؟» ابرو بالا انداخت و لبخند زد:«چي؟»
گفت: «نمي‌توني يه خرده بلندتر حرف بزني؟ من اصلاً صداتو نمي‌شنوم اين جوري.» گفت: «نمي‌فهمم. گفتي كجا؟» بعد، شروع كرد به تو دماغي خنديدن. خيلي آهسته مي‌خنديد. خنده‌اش را مي‌خورد: «آره ديگه، اگه راه نداشت كه درست وقتي داشتم برات آواز مي‌خوندم زنگ نمي‌زدي... زود باش!» آهسته گفت: «باشه.» كمي صبر كرد. بعد، گوشي را گذاشت روي ميز و رفت طرف ميز تلويزيون. نوار توي ضبط را كمي جلوعقب كرد. صداي ضبط درآمد. دوباره چند بار دكمه‌ها را زد. باز، صداي ضبط درآمد. موسيقيش آرام بود؛ با صداي يكي از خواننده‌هاي پاپ. اين بار، صداي ضبط كه درآمد، صدايش را بلندتر كرد و رفت طرف تلفن. خيلي آهسته گفت: «الو...» بعد، دوباره سيگار آتش زد.
- سلام. اومدي؟ گفت: «آره، خيلي قشنگ بود... گفت: «چشات روشن شد؟» خنديد. گفت: «آره آره، مي‌شنوي؟... خب بگو...»
چند دقيقه‌اي ساكت بود. گوشي را با شانه‌اش نگه داشته بود و مدام با سيگاري كه توي دستش بود ور مي‌رفت. چيزي نمي‌گفت. يا مي‌خنديد و يا با كلمه‌هايي مثل: «خب» يا «جددي؟» تأييد مي‌كرد. آخر سر، سيگارش را آتش زد. كمي من و من كرد و گفت: «چيزه... مي‌گم بيا يه كم حرفاي جدي بزنيم...» خنديد. «نه، منظورم اين نبود. يعني مي‌گم ممكنه بعداً حسرتشو بخوريم كه چرا فلان چيزو نگفتم يا نپرسيدم.» و دوباره ساكت شد. گفت: «بگو!» بعد، لبخند زد و چشم‌هايش را بست. گفت: «آبي؟» گفت: «اِ؟ پس چه رنگي؟» لب‌هايش را به هم فشرد و گفت: «اين جور چيزا كه اصلاً مهم نيست... اِاِاِ... ببين، تو از چه رنگي خوشت مي‌ياد؟» گفت: «خوبه.» ساكت شد.
- من؟... دقيقاً نمي‌دونم. واقعاً تا حالا بهش فكر نكرده بودم. اِاِاِ ... گمون كنم خاكستري... آره، آخه مي‌دوني؟ خاكستري يه رنگ خنثاس...» خنديد:«نه. خاك بر سرت! ...‌ يعني... چه جوري بگم؟ با همه رنگا مي‌خونه. يعني از نظر حس زيبايي شناسيش... مي‌فهمي كه؟» گفت: «اينو تو يه برنامه تلويزيوني مي‌گفت.»
روي دفترچه تلفن پر شده بود از خاكستر و ته سيگار. آخرين سيگارش را كه از توي پاكت درآورد، گفت: «نه، يه كم خسته‌ام. ديشب نتونستم خوب بخوابم.» گفت: «حالا نمي‌خواد خودتو لوس كني...» با سيگار توي دستش بازي مي‌كرد. سيگار را افقي گذاشت زير دماغش و با لب بالا همان‌جا نگهش داشت. همان‌طور كه سيگار را آن‌جا نگه داشته بود، گفت: «اوهوم.» بعد، سيگار را برداشت. قبل از اين‌كه كبريت بزند، گفت: «اجازه هست يه سيگار بكشم؟» گفت: «آره... چي كار كنم ديگه.» خنديد.
- نه، بس نيست؛ بايد از اين هم بكشم!
به ساعت روي ديوار نگاه كرد. «خب؟» گفت: «آره عزيزم الان دارم مي‌كشم.» گفت: «نه عزيز من ناهارمو خوردم، پرِ پره، غصه نخور!» گفت: «بقيه كبابي كه ظهر گرفته بوديم.»
...ته سيگارش را گذاشت روي خاكسترها و بقيه ته‌سيگارها؛ آهسته و بااحتياط كه نريزند پايين. قاب عكس كنار تلفن را برداشته بود و وارسيش مي‌كرد. گفت: «خيلي خب بابا، اصلاً ديگه نمي‌كشم. خيالت راحت شد؟» دستي به پيشانيش كشيد و قاب عكس را گذاشت روي ميز. چشم‌هايش را ماليد و گوش داد...

-نمي‌تونستي زودتر بگي؟ گفت: «نه. موتورم پنچر شده... نمي‌دونم. شايد با اتوبوس بيام.» گفت: «پس من بهش زنگ مي‌زنم ببينم چي مي‌گه... اگه قبول كرد، حتماً.» كتش را از روي شانه‌اش برداشته بود و گرفته بود دستش. گفت: «صبر كن. صبر كن من حرفم تموم بشه، بعد...» از روي صندلي بلند شده بود و ايستاده حرف مي‌زد. تا وقتي گوشي را نگذاشته بود، ننشست روي صندلي. وقتي نشست، دوباره قاب عكس را برداشت و سعي كرد نوارچسبي را كه بي‌خودي گوشه آن چسبيده بود، بكند.

...ليوان چاي به دست، از آشپزخانه آمد و نشست پشت ميز. تلويزيون را روشن كرد. هرچه فكر كرد چرا روي شبكه سوم روشن شد، يادش نيامد. ديشب وسط فيلمي كه از شبكه اول پخش مي‌شد، خوابش برده بود. مطمئن بود. دليلي نداشت كه حالا روي شبكه سه روشن شود. تيتراژ پاياني يكي از سريال‌ها بود. فكر كرد يك بار يك قسمت از اين سريال را ديده و خوشش آمده بود. چايش را بدون قند سر كشيد. صداي تلويزيون را بلند نكرد. زد شبكه يك و منتظر ماند تا ساعت دو شود و خبرها را ببيند.

تلفن يك زنگ زد و قطع شد.
ليوانش را برد به آشپزخانه و گذاشت توي ظرفشويي. تلفن دوباره زنگ زد.
چند بار گفت: «الو؟... الو؟...» و گوشي را گذاشت. بعد، دوباره رفت توي آشپزخانه و شروع كرد به شستن ظرف‌ها.
كارش كه تمام شد، دوباره رفت سراغ تلفن. گوشي را برداشت و شماره گرفت. كمي منتظر ماند. گوشي را گذاشت. توي كشوي ميز را وارسي كرد. يك پاكت سيگار نيمه پر آن‌جا پيدا كرد. يكي آتش زد. بعد، دوباره شماره گرفت. گفت: «سلام... آره خودمم.» گفت: «هستن؟» كمي منتظر ماند. بعد، لبخند زد. روي دفترچه تلفن ديگر جا نبود.
- سلام... آره، هنوز هستم... خب چي كار كنم؟ ...نه، بد نيست.
گفت: «تا حالا صد بار رفتم پيشش و بهش زنگ زدم. اصلاً انگار مريضه يارو...» گفت: «خب مي‌گي من چي كار كنم؟» چشم‌هايش را ريز كرد و گفت: «باشه، اين جوري هم بد نيست... خيلي خب. فقط حواست باشه چي مي‌گي.» گفت: «آره حفظم مي‌نويسي؟ ... 221 ... اِاِاِ ...» دستش را گذاشت روي پيشانيش و زور زد يادش بيايد. كمي من و من كرد. «باشه... الان نگاه مي‌كنم.» بي هوا دست برد طرف تل خاكسترها و ته سيگارها. كناره‌ي دفترچه را كه لمس كرد، كمي از آشغال سيگارها ريخت روي فرش. دستش را پس كشيد. گفت: «چيزه... نه، خب پيداش نمي‌كنم اين لامصبو!» همان طور كه گوشي را دم گوشش گرفته بود، نشست روي زمين. آشغال‌ها را با دست برمي‌داشت و مي‌ريخت روي دفترچه. «ببين اصلاً بذار خودم يه بار ديگه بهش زنگ بزنم،‌ اگه نشد بعد تو بزن... خب؟» ايستاده حرف مي‌زد. گفت: «نه، تو اين گرما چه جوري از خونه بيام بيرون؟ ... خرابه...» گفت: «ببين بسه ديگه...» سيگار ديگري روشن كرد. گوشي را كه گذاشت، زير لب گفت: «مريضه اصلاً»
دفترچه را با احتياط بلند كرد و برد به آشپزخانه. بعد، رفت طرف اتاق. با خودش آواز مي‌خواند. برگشت و تلويزيون را خاموش كرد. ساعت دو و ده دقيقه بود. رفت و توي تخت دراز كشيد. شكمش قار و قور صدا مي‌داد. دست كرد و از توي بسته چيپسي كه كنار تخت افتاده بود چند تكه چيپس بيرون آورد و خورد. بعد، نشست و چند جرعه‌اي از بطري‌اي كه روي قفسه كتاب‌ها بود سركشيد. بطري را گذاشت سر جايش و كتاب كوچكي را از كنار آن برداشت. هنوز يك صفحه نخوانده بود كه خوابش برد.
وقتي بيدار شد هوا تاريك شده بود. با صداي زنگ تلفن از خواب پريده بود. از تخت پريد پايين و رفت طرف تلفن. تا به تلفن رسيد، چند بار توي تاريكي به اين طرف و آن طرف خورد. يك چيزي هم رفت زير پايش كه نفهميد چه بود. با كسي كه پشت خط بود خيلي سرد حرف مي‌زد. بهش گفت: «آره... حشمت هم همينو گفت.» گفت: «نه نه نه» صدايش گرفته بود. از خواب زياد شايد. با همان صداي خشنش گفت: «برو بابا...» و گوشي را گذاشت.
مهتابي هال را روشن كرد و روي زمين را نگاه كرد. آمد كنار در آشپزخانه و قاب عكس را از روي زمين برداشت. نچ نچي كرد و آن را گذاشت روي تاقچه. بعد، تلويزيون را چرخاند طرف در اتاق خواب؛ طوري كه از روي تخت بتواند ببيندش. كنترل تلويزيون را برداشت و دوباره رفت روي تخت دراز كشيد. چراغ بالاي سرش را روشن كرد. دوباره همان كتاب را برداشت. كمي ورقش زد و بعد، آن را انداخت پايين تخت. شنيد كه افتاد روي بسته چيپس. نمي‌خواست. پتو را تا روي شانه‌هايش بالا كشيد و دمر خوابيد. تا قبل از اين‌كه خوابش ببرد، يك‌سر با خودش حرف مي‌زد. دوست داشت تا ساعت هشت صبح، بخوابد و هيچ كار ديگري نكند. براي همين، حتي وقتي تلفن زنگ زد هم بلند نشد آن را بردارد.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30909< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي